«اکثر متدینان طول تاریخ فکر میکنند که دینداری کشتیسواری است و نمیدانند که نوعی شناگری است. [...] وقتی انسان خود را سوار کشتی میبیند، تصور میکند کشتیسواران اهل نجاتاند، مگر به حسب تصادف و کسانی که سوار کشتی نیستند و بر موج سوارند غرق خواهند شد، مگر به حسب تصادف. روانشناسی افراد داخل کشتی این است که بنا بر قاعده به ساحل میرسیم، مگر اینکه تصادفی رخ دهد و آنهایی که بر موجها سوارند و شنا میکنند بنا بر قاعده غرق میشوند، مگر اینکه برحسب تصادف نجات یابند. مسلمانانی که تلقیشان کشتیسواری است گمان میکنند مسلمانانِ اهل نجاتاند، مگر آنکه تصادفی رخ دهد و آنهایی که مسلمان نیستند اهل غرقشدناند، مگر آنکه تصادفی رخ دهد. [...] وقتی شناگر باشید، فقط با شناکردن امید به نجات دارید و نه با هیچ کار دیگری. بنابراین، همهٔ شناگران همّ و غمّ واحدی دارند و آن شناگری است.اما کسانی که سوار بر کشتیاند هرکدام کار مختلفی انجام میدهند؛ یکی رادیو گوش میکند، یکی روزنامه میخواند، یکی میخوابد، یکی آواز میخواند، یکی غذا میخورد و ... . آنها دلمشغولی واحدی ندارند، زیرا همه سوارند و میگویند هر کاری در کشتی انجام دهیم مهم نیست، زیرا در کشتی هستیم. متدینانی که چنین تلقیای دارند و خود را مالک حقیقت میدانند به اینکه سوار کشتی نجاتاند دل خوش دارند. اما شناگران این طور نیستند؛ آنها فقط یک همّ دارند و آن شناکردن است. اگر از شناگری غافل شوند، غرق میشوند.» (ملکیان، 1394: 244)
یادداشتها:
ـ ملکیان، مصطفی (1394). در رهگذار باد و نگهبان لاله. جلد 2. تهران: نگاه معاصر.
علت حرکت امام حسین (ع) مسئلهای پراختلاف در میان عالمان شیعی بوده است، که هرکدام اهداف مختلفی را برای آن بیان کردهاند. گفتنی است وبگاه کربوبلا تحت عنوان فلسفه حرکت حسینی به بررسی دیدگاههای مختلف درباره حرکت امام حسین (ع) پرداخته است.
یادداشتها:
ـ کربوبلا: فلسفه حرکت حسینی (دسترسی در 1395/7/11)
یونیسف یک دختر ششساله را با دو ظاهر متفاوت (فقیر و غنی) در مکانی عمومی به میان مردم میفرستد و ...
یادداشتها:
- YouTube (accessed August 22, 2016)
واعـــظی پـــرســـید از فــرزنـــد خویــــش
هیـــچ میدانی مسلمـــانی به چیست؟
صـــدق و بــیآزاری و خـــدمت به خـــلق
هم عبـــادت هم کلـــید زنـــدگی اســـت
گـــفت زیـــن معیـــارهـا انــدر شهـــر مـــا
یک مسلمان هست آن هم ارمنی است!
ناشناس
معلمی گفت: ”توانا بود هرکه ...؟“
دانشآموز گفت:
”تــوانـــا بـــود هـــر کــه دارا بـــود“
ز ثـــروت دل پـــیـــر بــُـرنـــا بـــــود
تهیدست به جایی نخواهد رسید
اگــر چــه شــب و روز کــوشـا بــود
نــدانــســـت فــردوســی پــاکـــزاد
که شعرش در این ملک بیـجا بـود
گــر او را خـبــر بـود از این روزگــار
کــه زر بــر هــمــه چـیـز والا بــود
نـمیگـفـت آن شـعــر مـعـروف را
”تــوانــا بــود هـر کــه دانــا بــود“
ناشناس!
یکی نامرد نصرانی
زنی
را نزد عیسی برد،
و
در محضر شهادت داد
که
این زن پاکدامن نیست!
... زن از شرم گنه
چون
آهوی زخمی، هراسان بود
و
مروارید اشکش
از
خجالت روی مژگان بود،
مسیحا
از تأثّر،
همچو
گردابی به خود پیچید،
و
توآم با سکوتی سوی یاران دید،
ز
چشم همرهانش
ناگهان
برق غضب جوشید،
یکی
آهسته،
امّا
با ادب پرسید:
که
ای روح مقدّس
از
چه خاموشی؟
چرا
از جرم این پتیاره
این
سان دیده میپوشی؟
سزای
این چنین جرمی
مگر
بر تو مبرهن نیست؟
ولی
فرزند مریم،
همچنان
با شاخۀ خشکی که بر کف داشت،
نقشی
بر زمین میزد،
و
با پای تفکر
گام
در راه یقین میزد،
که
ناگه،
اعتراض
دیگری، زان جمع، بالا شد.
که
ای عیسی!
چه
میخواهی؟
گناه
او نمایان است،
سزایش
سنگباران است،
چراغ
عفت مریم،
درون
سینۀ این دیو، روشن نیست،
و
این بدکاره را راهی،
به
جز در زیر سنگ شرع، مردن نیست.
مسیحا
از پی اندیشهای کوته،
سکوت
تلخ را بشکست،
و
چون روشن چراغی،
در
میان دوستان بنشست،
و
گفت: آری،
سزایش
سنگباران است،
ولیکن
سنگ اوّل را،
به
سوی این زن آلوده در عصیان
کسی
باید بیندازد،
که
خود عاری ز عصیان است
و
دامانش،
رها
از چنگ شیطان است!
و
میپرسم:
که
مردی با چنین اوصاف،
اندر
جمع یاران است؟
مسیحا
حرف خود را گفت،
و
سر را در گریبان کرد،
و
همراهان خود را،
زان
قضاوتها پشیمان کرد!
که
را جرأت،
که
نزد پاک جانان
جان
خود را
پاک
از لوث خطا بیند؟
که
را زهره،
که
خود را پاک،
نزد
انبیا بیند؟
پس
از لختی،
کز
آن بیحرمتی
یاران
خجل گشتند،
و
از محضر برون رفتند ؛
مسیحا
ماند و آن زن ماند
و
عیسی با زبان نرم،
آن
محجوبه را فهماند،
و
با اندرزهای پاک،
بذر
عفت و نیکی،
به
دشت خاطرش افشاند،
... و آن زن،
با
هوای تازهای،
بیرون
ز محضر شد،
و
تصویر نویی،
از
شرع،
در
ذهنش مصوّر شد،
که
از خون بنی آدم،
چراغ
شرع، روشن نیست ؛
و
راه شرع،
تنها
راه، کشتن نیست!
تو
را،
ای
ادّعاپرداز احکام مسلمانی،
نمیگویم
مسیحا شو،
که
ایمان پیمبر،
در
دل و جان تو و من نیست،
ولی
سر در گریبان کن،
و
از خود نیز پرسان کن،
که
اعمال تو آیا،
گاهگاهی،
بدتر
از کردار آن زن نیست؟
و
از داغ هزاران جرم پنهانی
بگو
ای مرد،
ترا
آلودهدامن نیست؟!
سرودهٔ استاد رازق فانی
شاعر
پرآوازۀ افغانستانی
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﻬﺮ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ
ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺎلی
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ ﺧﺮﯼ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﺁﺩﻡ ﺷﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻـﻔﺎ ﮐﻦ
ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ
ﺧﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﻭﺣﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﻪ ﻇﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﻮﺩﯾﻢ
ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺭﺍﺿﯽ ﭼﻮ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺍﺯ ﺳﻔﺮﮤ ﮐﺲ ﻧﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ کُشد ﺧﺮﯼ ﺭﺍ؟
ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ بُرد ﺯ ﺗﻦ ﺳﺮﯼ ﺭﺍ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﻭﺷﺪ؟
ﯾﺎ ﺑﻬﺮ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻠﻖ ﮐﻮﺷﺪ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﺷﻮﻩﺧﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﯾﺎ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪﭘﯿﻤﺎﻥ؟
ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ بُرد ﻧﺎﻥ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺣﺮﯾﻒ ﺟﻮﯾﺪ؟
ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﮔﻮﯾﺪ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ؟
ﺧﺮﻫﺎﯼ ﺩگر پیاش ﺭﻭﺍﻧﻪ
ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺮﯼ ﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺰﻭﯾﺮ
ﺧﺮﻫﺎﯼ ﺩگر کِشد ﺑﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ؟
ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻮ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺧﺮ؟
ﺑﺎ ﺯﻭﺭ ﻭ ﻓﺮﯾﺐ ﮔﺸﺘﻪ ﺳﺮﻭﺭ
ﺧﺮ ﺩﻭﺭ ﺯ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﺎﺭﻭ ﺯﺩﻧﺶ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ
ﺧﺮ ﻣﻌﺪﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺖ ﺯ ﺧﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﺗﺰﻭﯾﺮ ﻭ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ
ﻣﻨﺴﻮﺥ ﺷﺪه است ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ
ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺨﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺯ ﺁﺩﻣﯽ ﺳﺮﯼ ﺗﻮ
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎ ﺧﺮﯼ ﺗﻮ
ﺑﻨﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺑﺮ ﺧﺎﻟﻖ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺧﺮﯾﺖ
ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﻪ هر ولایت
سرودهٔ فیروز بشیری
یادداشتها:
ـ سایت دشتک ابرج (دسترسی در 1395/1/1)